به نام خدا
از کنج کلاس ورودش را تماشا می کردم؛ مردی حدودا چهل ساله، بلند قد و لاغر اندام که چنان سر به زیر انداخته و بلند بلند گام بر می داشت هر لحظه می پنداشتم زمین خواهد خورد.
سایه وار از درب پشتی سالن همایش دانشکده مامایی وارد شد و قبل از آن که بیش از یک چهارم جمعیت که حالا یکی یکی می ایستادند متوجه حضورش شوند، بالای سن رسید و پشت میز قرار گرفت.
انبوه جمعیت حاضر در کلاس با بسم الله آرامی که به سختی از باندهای اطراف سالن شنیده می شد کم کم متوجه حضور استاد شده و از همهمه ها و خنده ها کاستند.
سال 1393 بود، دانشگاه شهید بهشتی.
استاد که شاید به عمد اینطور آهسته صحبت می کرد تا کلاس را که حالا در سکوتی بی صدا فرو رفته بود با خود همراه کند، بر خلاف تُن آرام صدایش، به سرعت و با جدیت تمام مقررات خشک و رسمی کلاس را یک به یک می شمرد و خوب تفهیم می کرد.
در این میان دانشجویی سکوت بهت آمیز کلاس را شکست:
- استاد مگه پایگاه نظامیه!
- یادم نمیاد از کسی نظر خواسته باشم!
پاسخ سریع و قاطع استاد با لحنی خشن و صدایی که حالا تن مردانه اش آشکارتر بود کلاس را سر جایش نشاند و طومار شیطنت و مزه پرانی را برای تمام طول دوره در هم پیچید. وقتی خوب فهمیدیم غیبت و تاخیر دو امر دست نیافتنی و پیش مطالعه شرط بدیهی حضور در کلاس است وارد بحث اصلی شدیم.
استاد اولین کتاب شهید مطهری را نرم نرم و جویده جویده در کاممان نشاند. کلاس به سرعت رنگ عوض کرد و بارش لطیف معارفی که با بیان خاص استاد و طنزپردازی های ظریف و نکته پردازی های بدیع او همراه بود، طراوت خاصی به کلاس بخشید.
به همان اندازه که در بیان قوانین، سخت و خشن می نمود در تدریس و مباحثه نرم و انعطاف پذیر بود.
در خلال تدریس کتاب های شهید مطهری، درس اخلاق و انسانیت می داد، زندگی می بخشید و زنگار می زدود.
یادمان آورد زنده ایم و مسئول. تجسم انسانیِ پشتکار و سخت کوشی بود و تنها تماشای تلاش هایش انگیزه حرکت و نشاط پویایی می بخشید.
دو سال از درب پشتی سالن همایش جاری شد و حیات بخشید و باز همانطور خمیده و با گام های بلند بیرون رفت.
اگر هیچ نیاموخته باشم، همان نظم و احترام به قوانین که با قدرت در وجودمان نشاند، کافی است که او را در زمره برترین و اثرگذارترین استادانم بدانم.
بازدید امروز: 198
بازدید دیروز: 117
کل بازدیدها: 584986